ممانعت کردن. قدغن کردن. بازداشتن از آمدن و دخول و خروج. (ناظم الاطباء). - قرق کردن جایی را، قدغن کردن آنجا را. منع کردن مردم را از رفت وآمد در آنجا. رجوع به قرق شود
ممانعت کردن. قدغن کردن. بازداشتن از آمدن و دخول و خروج. (ناظم الاطباء). - قرق کردن جایی را، قدغن کردن آنجا را. منع کردن مردم را از رفت وآمد در آنجا. رجوع به قُرُق شود
آواز کردن ماکیان و خروس. (فرهنگ فارسی معین) : سحر که کرد ز شادی خروس طبعم قیق زدم به گوشۀ دستار لب گل تزریق. فوقی یزدی (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قیق شود
آواز کردن ماکیان و خروس. (فرهنگ فارسی معین) : سحر که کرد ز شادی خروس طبعم قیق زدم به گوشۀ دستار لب گل تزریق. فوقی یزدی (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قَیق شود